شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۳ - ۱۴:۲۲
۰ نفر

همشهری آنلاین: می‌گوید سیدعباسی را من کشف کردم. بعد رفتم تمام خاطرات ورزشی‌اش را از داخل کتاب کشیدم بیرون که ببینید در روزگاری که شعرا، روشنفکران و ادبای ما، ورزش را افیون جامعه می‌دانستند و ورزشکاران را لمپن نام می‌نهادند .

هرچه زنگ زديم برنداشت. هر چه در زديم برنداشت. فردايش دوباره رفتيم. كوچه مقصوديه خلوت بود. هر چه زنگ زديم در را باز نكرد. هرچه در زديم در را باز نكرد. ديگر نااميد شده بوديم.

داشتيم برمي‌گشتيم كه ديديم در باز شد اما هيچ‌كس پشت در نيست. نه، ‌چرا. پيرمرد پشت در بود. چيزي در حد استخوان و غم و تكيدگي. با آن پوستين معروفش كه زمستون و تابستون تن‌اش مي‌كرد. اولش سير نگاهش كردم.

بعد گفتم آمدم براي مصاحبه. يك نگاه عاقل اندر سفيه يا برعكس‌اش را از خودش ساطع كرد و با كمال درماندگي و بي‌حوصلگي و رخوت، دو سه كلمه‌اي از دهانش آمد بيرون كه حوصله ندارم، برو فردا بيا.

نشانه‌اي از جسم و جان آدميزاد نداشت... ديگر كاملا تبخير شده بود و از آن قامت رشيد جواني و دانشكده پزشكي و عشق بهجت‌آبادش، فقط چندتايي استخوان مانده بود كه جان او را به هم متصل مي‌كرد. قدش كمان شده بود. صورتش از كسالتي غمگينانه لبريز بود.

فردايش رفتيم. با رفيقم جمال. به زور آمد در را باز كرد. از حياط پله‌ها را رفتيم بالا. تنها چيزي كه او را به زندگي وصل مي‌كرد، سماور و منقلش بود. هنوز پوستين‌اش بر تن بود. نمي‌دانم آن غذايي كه توي بشقاب و مجمعه، ماسيده بود از چند روز قبل، پشت در اتاقش بود و لب نزده بود. او از جواني اهل غذا نبود. اين را همه رفقاي عهد قديم مي‌دانستند.

به جمال گفت كه شما چايي بريز و ما با هم حرف بزنيم. يادم هست چقدر پشت سر فروغ بد گفت. بقيه شاعران غول معاصر را هم كم ننواخت اما ناگهان وقتي صحبت از گرفتاري «سايه» شد علنا ديدم كه پيرمرد دارد پس مي‌افتد. رنگش مهتابي‌تر شد.

رعشه گرفت. دست و پايش لرزيد. صدايش لرزيد. به انهدامي زيبا نزديك‌تر شد. با خودم گفتم اين پيرمرد كه هيچ‌كس را به شاعري قبول ندارد چرا در مقابل اسم «سايه» اين همه معتكف و از خود بي‌خود شد؟ چرا اين همه در لحظه، ويران شد؟

اصلا مصاحبه‌مان ريخت به هم. گفت حوصله ندارم. چشمانش پر شد. لرزيد. گسست. ويران شد. يعني كه ما برويم. گفتم آقا من مي‌روم از سايه‌جان شما خبر مطمئن مي‌گيرم مي‌آورم.

گفت فردا سر ساعت يك بيا در خانه را بزن. شب را زنگ زدم اينور آنور، گفتند سايه سالم است. سايه نمرده است. فردا ساعت يك ظهر وقتي در خانه‌اش را زدم، هنوز انگشتم روي زنگ خانه‌اش بود كه هراسان در را باز كرد.

انگار از ديروز پشت در منتظر بود. هماني كه عمرا به صداي كوبه درش جواب نمي‌داد، هراسان پشت در ايستاده بود. فقط گفتم آقا سالم‌اند. آقا زنده‌اند. نگران نباشيد. انگار كه دنيا را بهش داده باشند.

در را بست و رفت. آنجا فهميدم كه «شهريار» چقدر عاشق سايه است. فقط عاشق سايه. از خيل شاعران به خون خفته ما فقط عاشق سايه بود، مرد بي‌سايه-شهريار جهان!

پريروزها كه كتاب «پير پرنيان‌انديش» سايه (هوشنگ ابتهاج) را گرفتم، در عرض يك روز و يك شب تمامش كردم. نزديك به 1400صفحه است.

نصفه‌شب كه داشتم خاطرات سايه و شهريار را مي‌خواندم، زنم بلند مي‌شد مي‌آمد مي‌گفت گريه مي‌كني؟ مي‌گفتم نه، مي‌گفت صداي خنده مي‌آيد از خانه. دوباره ساعتي بعد، هراسان مي‌آمد: قهقهه مي‌زني؟ مي‌گفتم نه.

مي‌گفت صداي گريه مي‌آيد از خانه.نمي‌دانم آن صفحات شيرين و نوستالژيك خاطرات سايه از شهريار را چقدر بلعيدم. آنجا كه خانه مجردي شهريار در تهران را مجسم مي‌كند. آنجا كه با هم مي‌روند يك سير پنير بخرند از حاج‌حسن.

آنجا كه با هم قهر و آشتي مي‌كنند. آنجا كه سايه از خاطرات بهجت‌آبادش مي‌گويد يا از خانم ننه‌ي شهريار حرف مي‌زند. آنجا كه از دكتري شهريار مي‌گويد كه مي‌رود بالاي سر مريض و بعد كه همراه مريض را مي‌فرستد براي خريدن دارو، شروع مي‌كند بالاي سر مريض اشك ريختن!

آنجا كه سايه از آخرين ديدارشان با شهريار مي‌گويد كه يك ساعتي با هم در لحظه وداع هاي‌هاي گريه مي‌كنند و همسايه‌ها فكر مي‌كنند كسي در آن حوالي مرده است!

من نمي‌دانم شهريار چه شكلي تمام كرد، اما بازيگر نقش شهريار مي‌گفت در آخرين روزهاي مريضي‌اش، يكي از مقامات سطح بالاي مملكتي، يك هلي‌كوپتر فرستاد بيمارستان و شهريار را با آن‌همه سرم و دستگاه كه بهش بسته بودند سوار كردند بردند كه برود براي آخرين‌بار با عشق بهجت‌آبادش وداع كند. كاش آن لحظه آنجا بودم من.

كتاب سايه را كه خواندم، ديدم يك بخش‌اش هم درباره تختي است. حتي فريم‌هايي از حضور تختي در خانه سايه را كه فيلمبرداري كرده بود گذاشته بود ته كتاب.

بعدش ديدم اصلا «سايه» چقدر اهل كشتي است. مي‌گويد سيدعباسي را من كشف كردم. بعد رفتم تمام خاطرات ورزشي‌اش را از داخل كتاب كشيدم بيرون كه ببينيد در روزگاري كه شعرا، روشنفكران و ادباي ما، ورزش را افيون جامعه مي‌دانستند و ورزشكاران را لمپن نام مي‌نهادند اين آقاي سايه -عزيزترين غزلسراي معاصر ايران- از صبح زود مي‌رفته پارك‌شهر

كه ظهر در سالن را باز كنند تا نصف شب كشتي ببيند. پيراهن رويي‌اش را هم درمي‌آورده و با پيراهن ركابي مي‌نشسته!

كتاب دوجلدي «پير پرنيان‌انديش» خاطرات زندگي هوشنگ ابتهاج شاعر معاصر است كه توسط ميلاد عظيمي و عاطفه طيه به رشته تحرير درآمده و هر كس آن را نخواند، بخش اعظمي از خاطرات ادبي نيم‌قرن از اوجگيري شعر معاصر ايران را از دست داده است. خاطرات خصوصي‌اش هم كه محشر است جانم.

  • ابراهيم افشار

1-اين خاطرات را از كودكي سايه بخوانيد. اگر آن روزهايي كه سمت وزنه‌برداري و كشتي رفته بود، ‌يك مربي به پستش مي‌خورد كه دست ازش برنمي‌داشت، شايد به جاي شاعر، قهرمان فيل‌افكني شده بود:

-من هميشه از بچگي زورم از دور و بري‌هايم بيشتر بود. حاكم مطلق خانه هم بودم. يك دانه پسر بودم. نه پدرم، نه دايي‌ام، رو حرف من حرف نمي‌زدند.

يك كنجكاوي هم داشتم كه ببينم تلفن و راديو و ساعت چه‌جوري كار مي‌كند. آن موقع كه در خانه هر كسي راديو نبود، پدرم يك راديو خريده بود. آن‌ها براي اين‌كه از دستم خلاص بشوند مرا فرستادند پيش يك خانم خياط به گلدوزي و دمسه‌دوزي. آرام نمي‌گرفتم كه!... خراطي و منبت‌كاري و مجسمه‌سازي و ويولون زدن و قالب‌گيري و وزنه‌برداري را هم امتحان كردم.يك دوره هم مي‌خواستم آشپزي كنم، امر كردم ده تا مرغ را سر بريدند.

خودم هم آن مرغ‌ها را پر مي‌كندم و مي‌ريختم توي ديگ و خرابش مي‌كردم و مي‌ريختم دور. همه اين كارها را مي‌كردم. بي‌قرار بودم.

ولي از يازده، دوازده‌سالگي نمي‌دانم چه اتفاقي افتاد كه كتابخوان شدم... مثلا در يازده سالگي كتاب گوستاو لوبون درباره حضرت محمد(ص) را خواندم (تمدن عرب-تمدن اسلام) و خيلي خوشم آمد.

تشويق شدم كه بروم كتاب‌هاي ديگر درباره اين موضوع و بخصوص حضرت علي(ع) بخوانم. هر جا هر چيزي درباره حضرت علي(ع) پيدا كردم خواندم. خيلي برايم شخصيت جالبي بود.

هم پهلوان بود، هم عادل بود، هم مهربان. تركيب اين صفات در يك آدم برايم جالب بود. بعد از حضرت علي(ع) هم امام‌حسين(ع) توي خانه ما خيلي محبوب بود. من هنوز هم طاقت ندارم كه اين مراسم عاشورا را تماشا كنم و به گريه مي‌افتم.

من تو هر كاري سرك كشيدم ولي رانندگي و نوازندگي را هيچ‌وقت ياد نگرفتم. شنا هم بلد نيستم. سيزده، چهارده‌ساله بودم كه كمي مشق ويولون كردم. اولش يك معلمي داشتم كه رئيس اركستر شهر بود. اين معلم به من ياد داد: «گربه درآمد... كه موش بگيره...»... همين حالا هم اگر ويولون به من بدهي بعد از شصت سال بي‌اختيار همين ملودي را مي‌زنم.

بعد يك مسيو يروان بود؛ پدر ژرژ مارتيروسيان نوازنده خوب اركستر سمفوني. يك مدت هم پيش او كار كردم. بعدش يك روز كه با دوستم فرهنگ ديوسالار داشتم كشتي مي‌گرفتم، ويولون را لخت زير تخت گذاشته بودم. توي كشتي، پايه تخت بلند شد و خورد به ويولون و دسته‌اش شكست. من هم ديگر ول كردم.

2-حتي همكلاسي‌ شدن سايه با قهرمانان معروف مشتزني كشور هم اين اتفاق را رقم نزد كه به سمت ورزش بوكس برود. مجسم كنيد كه الان به جاي يك غزلسراي محشر، يك بوكسور از كار افتاده داشتيم،‌ آن هم با دماغ پت و پهن، به جاي آن بيني قلمي و دوست‌داشتني سايه!

...سال1325 كه مي‌آيد تهران، هجده نوزده سالش بوده. شايد به خاطر عشق «پروين»، به سرش مي‌زند ترك ديار كند. از رشت مي‌آيد تهران. خانه خاله‌اش. مادر همان گلچين گيلاني شاعر معروف كه پسرخاله‌اش بود.

مدرسه تمدن تو كوچه شيرواني‌هاي خيابان نادري بود. ساختمان دبيرستان كه گويا زماني خانه مسكوني خانواده‌اي بزرگ بوده اندروني و بيروني داشته. در بيروني‌اش دفتر مدرسه و ناظم قرار داشته و اندروني‌اش حياط بزرگي با اتاق‌هايي در اطرافش...

مدرسه‌اي كه از هر فرقه‌اي دانش‌آموز داشته؛ آسوري، كليمي، زرتشتي، ارمني، مسلمان و... جالب‌تر آن‌كه اعياد مذهبي تمام محصل‌ها را هم محترم مي‌شمرده است.

اين همان مدرسه‌اي است كه شاگردانش بعدها در حوزه‌هاي ادبيات و ورزش گل كردند و شهره آفاق شدند. هوشنگ ابتهاج در شعر معاصر ايران، سري بين سرها بلند كرد و دوتا بوكسور معروف كشوري هم از مدرسه تمدن بيرون آمد. يكي موسيو ساگينيان كه قهرمان مشتزني ايران شد و ديگري امانوئل ‌آغاسي، بوكسور معروف دهه سي و پدر آندره آغاسي، تنيسور معروف دنيا

منبع:همشهري تماشاگر

کد خبر 283648

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha